۲۲ اسفند ۱۳۸۶

عشق ِ ممنوع!

روی بستری از چوب،
مسيح
معصوم
افتاده بود
زير نگاه هايی که با قطره های تنم،
باران می چکيدند
روی برهنگی هايش!
نگاهم کرد،
خنديد،
گريستم!
خنده هايش زيباست.
پس چرا دنيا مثل نگاه او نيست،
تا برايش بميرم؟
مريم که همسر نمی خواهد
مسيح فرزند خداست
که در بسترم
برهنه می غلطد.
مسيح فرزند خداست که بوی بخور را دوست دارد
و خنده های مرا دوست دارد
و انگشت هايش که خون می پاشند
در آسمان سرخ هر غروب،
بهای عشق بی اندازه ای است
با زخم بوسه های ممنوع من
روی دست ها،
پاها،
و قلب کوچکش!

هیچ نظری موجود نیست: