۱۵ اسفند ۱۳۸۶

جان آدمیزاد.....!

آقای محترم
من دارم از مرگ بی گناه یک انسان
دو صد-ده انسان
در پاییز ها و زمستان های سرد
و تابستان های دور سخن می گویم.
همین که فحش نمی دهم کافی نیست؟
بس کن چه قدر یاوه می بافی
از آن نوع دمو کراسی های خاص خودت؟
-دموکراسی سکوت-
دموکراسی بره های سر به زیر عزیز.....
باور نمی کنید
که همین چند هفته پیش
در کوچه
دستی به خون یک مرد آغشته شد؟
در کوچه خون که نه
اما بوی خون که هست هنوز...
شرمت نمیشود؟؟؟
لختی به ماه نگاه کن
که رنگش از تو پریده...
و فواره هایی که مدام گریه میکنند
و می مویند....
چه قدر از مادران مویه نشین گفتیم
اما هیچ کدام مادران ما نبودند
آن ها مادران
عاشق ترین پروانه های زمین بودند
و هرگز این دست های شوم زمان نبود
که زنجیر می بافتند
این دست های آشنا
دست های پدر بود
که از همان روز های اول بابا آب داد
من نمی دانم چرا
اما همیشه:
یا نان داد
ویا سوار بر اسب
در باران می آمد
که هیچ وقت هم به ما نرسید
و باز هم نمی دانم
او چرا در سفره آزادی نمی گذاشت؟
او همیشه
چند تایی کوپن در جیبش داشت
که ثابت کند:
همه چیز
خوب و ارزان است هنوز....
و حتی جان آدمی زاد؟؟
و حتی جان آدمی زاد.......

هیچ نظری موجود نیست: