۳۱ فروردین ۱۳۸۷

اولی گفت سطری بنويس...
گفتم از اين همه دل تنگی؟
گفت نه از اين همه زندگی که در اطراف ما جاری است...از اين همه زنبور های وز وزووو که خواب و آسايش را از ما گرفته اند.از هر چه کلمه که با "ز" شروع می شود.
از زندان؟
از زندان!از آزادی از زندان برای يکی و در بند شدن در زندان برای ديگری...تو بنويس.
گفتم من خواب تر از ريتم کند اين دنيا بودم .از کدام زندان؟
مهم نيست از زندان!تو بنويس از کره ، ويتنام ، کوبا از ايران!تو بنويس از اوين و يا هر 4 ديواری مشکوک ديگر...
نه من هيچ وقت نتوانسته ام چنين حجم عظيمی را مکتوب کنم.
مگر نه اين که تو خود در همين لحظه محبوسی؟
محبوسم اما شکنجه ای که در کار نيست.
شکنجه؟توجيه نکن.اين همه هی هر ساعت ...
بس کن.نمی توانم.
بايد می دانستم.از همان اول بايد می دانستم که بورژووا ها پايين تر از اين حدود می پرند
ساده ای برادر؟بورژووا ها اصلا نمی پرند!

۱ نظر:

Dahaan گفت...

درود
اي كاش من هم قلم تو رو داشتم رفيق